سلام
امروز اصلا حالم خوب نیست، دوست داشتم میشد گریه کنم.
ولی نمیشه، چون یا مسخرم می کنن و...، ولی خوب ...
امروز عروسی بهترین دوستمه، البته رابطه ما یه رابطه دوستی
ساده نیست، ما مثل دوتا خواهر یم برای هم.
از اول راهنمایی یعنی سال ۷۷ تا الان با هم دوستیم و
امروز روز عروسیشه و هم من خیلی دوست دارم اونجا باشم و هم
اون...
اما ابر و باد و مه و خورشید و فلک همه در کار شدن
تا من امروز اونجا نباشم...
بابام ماشینشو فروخت، اونا هم عادت دارن به جز ماشین خودشون
با ماشین دیگه (کرایه ای) جایی نمی رن، دست داداش کوچیکم شکست
مامانم میگه هوا گرمه و اگه عرق کنه تا 45 روز دیگه طفلک اذیت میشه
و ...
براش آرزوی خوشبختی و سعادت مندی می کنم
و از خدا برای خودم طلب صبر می کنم
به خدا دارم می میرم، دیوونه میشم. خیلی سخته آدم
توی قشنگترین روز خواهرش نباشه.
همیشه برام این روز مثل یه کابوس بود، که بیاد و من
نتونم اونجا باشم.
و حالا امروز این کابوس لعنتی رو دارم توی بیداری می بینم.
ولی چکار میشه کرد، حتما قسمت نبوده و یا حکمتی درش هست
خدایا راضیم به رضای تو، باور دارم که ما هیشه همون جایی قرار
می گیریم که تو بخوای، پس ما رو به حال خودمون نذار و کاری کن
همیشه بهترین جاها باشیم، این دلمم آروم بکن!
انشالله رنگ زندگیش به رنگ سفیدی لباس عروسی
طعم زندگیش به شیرینی اون کیک چند طبقه توی تالار
و لحظه به لحظه زندگیش مثل امشب برای خودش و
شوهرش خاطره انگیز باشه
مصطفی و منا ی عزیز پیوندتون مبارک
نظرات شما عزیزان: